آنسوي مغاك بيگذر
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
تازه 9 ساله شده. تو مسیر جاده داریم باهم صحبت میکنیم. شبه و سکوت شب ، فکریش کرده. میگه: «بابا گاهی با خودم فکر میکنم این زندگی هیچی نیست!» با تعجب ازش میرسم چرا این حرف رو میزنی؟ میگه:« وقتی آخرش قراره بمیریم دیگه زندگی به چه دردی میخوره؟» ... تو دلم میگم: «چقدر زود داری بزرگ میشی...» قلبم تیر میکشه و تو دلم براش اشک میریزم. امروز شعر بسیار عمیقی از گروس عبدالملکیان خواندم ؛ ناگهان چیزی در عمق جانم لرزید ... گویی آنکه میبایست بخواندش خواند. تجربههای بههم آمیخته و تودرتوی زندگی مبهم ما، گاهی فریادهای مبهمی دارد که از کنه روانمان برمیخیزد. یاد رمان «سیبل» افتادم. یاد فریبرز افتادم ... یاد سریال «دارک» افتادم. یاد ..... چقدر فریاد ... : شخصیتهایی در من اند که با دست هایم شعر مینویسند شخصیت هایی در من اند شخصیت هایی در من اند شخصیت هایی در من اند شخصیت هایی در من اند من امّا با تمام شخصیت هایم دوستت دارم. --- یاد خاطرات کهنهی خاکستری رنگ نوجوانی ام افتادم. چقدر کهنه شده اند. چقدر عجیب. گویی از پشت یک ابدیت به آنها نگاه میکنم. پوسیده... رنگ پریده... لب آن پنجره ... پشت آن هرگز ... یاد آن هزاران منای افتادم که در من خفت ... در من مرد ... در من پوسید ... یاد فریادهای خفهای افتادم که شنیدمشان اما نشناختم. خدا میداند بین آن شکافها و پشت آن اعراف چهها که هنوز در التهاب یک امکان، سیالاند و بی تاب. کسی چه میداند؟ شاید اینکِ ما، تنها لمحهایست از هجوم مواج و خروشان یک بارقه از هزاران روح سرگردان. اینهمه روح در ما چه میکنند؟ در ما چه تهی عمیقی هست؟ ما چه تهی بی هویتی هستیم؟ هویت ما کیست؟ شخصیت هایی در مناند که هم را میزایند و در هم امتداد دارند بی آنکه هم را بشناسند بی آنکه هم را لمس کرده باشند همه در سکوت همه در خاموشی و انزوا . چه محشری برپاست ... همهی آنانی که با ایشان درآمیختهایم در جهانی ساخته شده از ناگفتههای ما با ما میزیند. مگر کسی را یارای پیچیدن در جهان کلماتمان هست؟ تنها معدودی از افراد به حیطهی گفتههای ما نزدیک شدهاند. و شاید هیچکس را راه به شعرهای ما نیست. ما در جهان شعرهامان تنهای تنهاییم. بی هیچ کس . و سکوتهامان تنها بستریست که در آن با انسانها آمیختهایم تا رنج تنهایی را بر خود آسان کنیم؛ و بلکه سختتر ! با که گویم این سخن که درد دیگریست از مصاف خود گریختن ... طبیعت هیچگاه از مسیر قصدش سوال نمیکند ... عزیز قلبم؛ آیا روزی بخاطر خواهی آورد شبهایی را که دست فرشتگان، هدایای کوچکی را که برای جهان تو، بزرگترین ها بود، زیر بالشت میگذاشتند؟ کاش هیچگاه آنقدر بزرگ نمیشدی که بفهمی فرشته، من بودم! چقدر شیرین بود کودک بودن تو و فرشته بودن من ... کاش هنوز هم خدا ابرها را فوت میکرد، و ستارهها فرشتگانش بودند... همیشه رقص با یاختههای مرگ، مرا به سرچشمه میبرد. به آن لوحی که اوراق دفتر زندگی را در کالبد خویش در آغوش کشیده. شب است ؛ و آنگاه که همه خوابند، سرچشمه میجوشد. بسان آتشفشانی که برون میریزد غیبِ درونش را . روزهای بی انتهایی که در پس شبهای بی انتها میآیند. زندگیهایی که از زهدان مرگ زاده میشوند. و مرگهایی که از حنجرهی زندگی، بسان آوایی مرموز، نواخته میشوند. چه خلود مهیبیست غوطه خوردن بر امواج آرام قلب . آنجا که ابدیت زمان، افقهای مکنون جهانها را برون میریزد. این خورشید است که از افق قلب تو، هر روز برای اولین بار طلوع میکند و نوازش انوار مهربانش، تو را میکشاند به لمس دوبارهی پوست مرگ ... سکر عجیبی دارد نوازش تن زندگی، وقتی هماغوش مرگی. جولانی همچون فرورفتن در تمام برکههای آگاهی. و چه سکوتی دارد، نوازش تن مرگ، به هنگام آمیزش با زندگی. زندگی، فرسایش غریبانهایست وقتیکه بی آهنگ مرگ نواخته میشود. برون از انس با مرگ، زندگی جز لولیدن در خرابههای "هبوط" و خرد شدن زیر چرخ ارابههای "سعی"، چیزی نیست. آمیزش با مرگست که به حیات، پویایی و قدرت خلق میبخشد. جز فرو رفتن در غیب، راهی برای آفرینش و سرودن زندگی نیست. میدانم آنجا که درخت زندگی در رقص است، مرگ به سکوت مینشیند، و آنگاه که کوهِ مرگ در خنیاگریست، زندگی بسان زنی دراز کشیده بر بستر نرم "خیال"، در انتظار زایش است. زندگی را میبایست از آغوش "مرگ" بیرون کشید. از آنسوی مغاکهای بیگذر. از قلب ارتعاشهای مکتوم عدم. از آنجا که هستی با نیستی درآمیخته. از آنجا که خمیر اشیاء، به انتظار دستهای خیال توست. سکوت، موسیقی متن آفرینش است. به مراقبه بنشین. در قلمرو ابدیت پای بگذار ؛ مشحون از تمامیتها. برهنه شو از تمام تعاریف. روی تنِ سپید و خاموش مرگ بیاسای، و یاختههای زندگی را، در اوراق روزگارت بزای؛ وقتی که همه خوابند .... استاد میگفت: وقتی دستت رو به خدا میدی، خدا دستشو وارد زندگیت میکنه. تنهایی و غمی عمیق سراپایش را فراگرفت. زندگیاش را از چشم انداز پر ابهت کنارگذر جنگل مشاهده کرد، و دانست همیشه غمگین خواهد بود. محصور در آن گردی کوچکِ جمجمه؛ محبوس در آن قلبِ تپنده و مرموز. زندگیاش همواره باید گذرگاههای تنهایی را بپوید ؛ گمگشته . میدانست انسانها همیشه برای هم بیگانه میمانند؛ هرگز کسی حقیقتا دیگری را نخواهد شناخت. میدانست محبوس در زهدان تاریک مادر به زندگی پامیگذاریم، بی آنکه چهرهی مادر را ببینیم. غریب در میان بازوانش قرارمان میدهند؛ در زندان رهایی ناپذیر هستی گرفتار میشویم که هرگز از آن گریزی نیست. فرقی نمیکند کدام آغوش جایمان دهد؟ کدام دهان ببوسدمان؟ و کدام قلب گرمایمان ببخشد؟ ... هرگز هرگز هرگز گریزی نیست ... سعی کنید خدا را مانند "اصل خالق" در نظر پندارید که از وجود شما میگذرد. به این اصل، موجودیت و شکل بدهید و آنرا فعال سازید. سپس آنرا با تاثیری پرشور از خود ساطع کنید. این اصل همیشه از میان وجود شما و در اطراف وجود شما پخش و پراکنده میشود. بنابراین شما میتوانید به آن سرعت بخشیده و آنرا با کل نیروهای وجودتان به بیرون بتابانید. بدن آدمی، عامل تغیر دهی و تسریع بخشی است و به این قدرت اجازه میدهد بزرگترین کارها و حتی شاهکارها را به مرحله ی اجرا درآورد و خود را در اشکالی بسیار باشکوه و افتخار آمیز متجلی سازد. انسانی واحد، که خود را در اوج تسلطش متجلی کند، میتواند به همان نسبت بر دنیا فایق آید... کافیست فقط یکبار نام "خدا" را بر زبان جاری کنید؛ تا آنکه دیگر بدنتان هرگز از ریتم و آهنگ کند و آهسته قبلیاش برخوردار نبوده و صاحب ارتعاشی با ریتمی بسیار بالاتر شود. "اسپالدینگ" - معبد سکوت پ ن : انسانهایی که بر اعراف نشسته اند، کلماتشان از آنچه "میبینند" نشات میگیرد. کلمه کلمه ی آنچه اسپالدینگ در این عبارتها میگوید، از آنچه مینگرد سرچشمه گرفته است. وقتی به رشته های کلماتش میاویزی، از چاهی سر برون میآوری که شکوهش، در خیال نمیگنجد. برای کسی که در حیرتِ خویش نیست، معجزهای وجود ندارد ... " توی آینده ای وجود دارد ؛ تویی که از پیش در لحظه ی اکنون جاودان حضور دارد، و تویی که به این سطرها مینگری را، به خویش فرامیخواند. این توی آینده، مهربانتر ، کاملتر، آگاهتر، حاضرتر ، شادابتر، هشیارتر، راسختر، ماوراییتر و سالمتر است. ین همان توییاست که به انتظار نشسته تا تو انرژیات را تغییر دهی و انرژی ات را با او همگامتر کنی؛ تا بتوانی او را بیابی. زمانی که بتوانی تمام توجه خود را از بدنت، افراد دخیل در زندگیات، اشیای تحت مالکیت و مکانهایی که بدانها میروی برگیری، آنگاه به معنای واقعی هویتی را که در اثر زیستن بعنوان بدن در این مکان و زمان شکل گرفته است، فراموش خواهی کرد..." ... پ ن: وقتی سالها پیش، فیلم "میان ستاره ای" را دیدم، جدا از جهان پیچیدهای که پیرامون ساختار زبانشناسی در این فیلم وجود داشت، مسحور معنایی در این فیلم شدم که در متن بالا، از قول "جو دیسپانزا" آوردم. آنجایی از لحظات پایانی فیلم که میگوید: - آنها موجودات خاصی نیستند ؛ آنها خود ما هستیم ! ... آمیختن با سرچشمه، مقصود تمام آیه هاییست که در زندگی ، از لابلای وقایع، ما را به خویش میخوانند. کدهایی باز نشده از پشت یاخته های کالبدی که درش حضور خویشتن را احساس میکنیم. از آسمانهای خالی تن ... از اعماق انحناهای بدن... وَهُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلَىٰ . ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّىٰ . فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَىٰ . فَأَوْحَىٰ إِلَىٰ عَبْدِهِ مَا أَوْحَىٰ إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا قصه ی عجیبیست قصه ی "رشد" . یکی را امر به سجده میکنند برایش ؛ دیگری را هبوط میدهند. یکی را با آنکه لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُبًا گویان ، آواره ی صحرای بی انتهای نفس است ، إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا میگویند ، و دیگری را همه گون روزی میدهند که در تقدیرش مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ وَآتَيْنَاهُ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ سَبَبًا ست. یکی را به آسمانش میبرند ، و دیگری را به قعر مغاکی بیگذر ، کشته شده در خونش میخواهند . اما عده ای را هم با نسیمِ فَضَرَبْنَا عَلَىٰ آذَانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَدًا به کهفی ماوی دهند و گویند: بخواب نازنینم... بخواب ... قصه ی عجیبیست قصه ی رشد . غنودن بر این پرنیان سرد ... گاهی اوقات که بودن در کنارش رو تجربه میکنم ، احساس میکنم حتی اگر عمیق ترین حضور رو در لحظه های با او بودن در زندگیم داشته باشم ، بازهم هزاران بار دوست دارم که هزاران بار عمیق تر بتونم اون لحظه رو تجربه کنم. او با تمام طعم شیرینش، برام دریچه ای بسوی درک بی انتهایی آرزوی انسانه . لحظه لحظه های با او بودن ، اگرچه عمیقا در حضور بگذره ، بازهم بخاطر از دست رفتنش ، سخت و جانفرساست . وقتی به این فکر میکنم که لحظه ی پیشین با او بودن ، گذشت ، و دیگه اون لحظه رو نخواهم دید ، بطرز جنون آمیزی دیوانه میشم. گذر زمان ،وقتی که درک میشه، طاقت فرساترین تجربه ی این زیستنه. دوست دارم تک تک لحظه های با او بودن رو برای همیشه توی آغوشم داشته باشم. دلم میخواد تک تک لحظه های نفس کشیدنش رو بو بکشم و در عمق آغوشم لمسش کنم.عمقی به ژرفای هویتم. لمسی به وسعت ابدیتم . اما وقتی پلک میزنم ، درمیابم که اون لحظه رفت ، و دیگه ندارمش. و اونوقته که در اعماق درونم فرو میریزم و ناله میکنم. ان الانسان لفی خسر .... آدمی در نداشتن مقیمه . در نداشتن لحظه ی پیشین از زیستنش. و درک این معنا منرو پیر میکنه. کاش تصویری بودم از یک لبخند او ... کاش به مانند یک تصویر ابدی از یک تبسم او ، در همون لحظه جا میموندم و امتداد از دست دادن لحظه های با او بودن رو تجربه نمیکردم. هیچوقت فکر نمیکردم از دست دادن لحظه ی پیشینِ بودن باکسی، اینهمه برای من زجر دهنده باشه. دوزخ برای من ،نداشتن اوست ... حیطه تاثیرگذاری انسان بر سطوح واقعیت _ جدا از نوع تاثیرگذاری _ بخش مهمی از موجودیت ذهنی انسان رو تشکیل میده. بخاطر دارم اولین باری که در سن 7 سالگی ، متوجه شدم میتونم اونچه در تلویزیون نشون داده میشه رو توسط دستگاهی به اسم "آتاری" تغییر بدم ، تحول شگفتی در ادراک ذهنی من ایجاد شد. قبل از اون من در برابر تلویزیون فقط یک بیننده بودم و تلویزیون برام حکم جهان مقابلی بود که من فقط باهاش "مواجه بودم". مثل جهانِ واقعیتِ امروز ، که من باهاش مواجه هستم. در اون عرصه ی کودکی ، تلویزیون خودش جهانی بود جادویی. برام باور نکردنی بود که بشه اون جهان رو که قبلش هیچ تاثیری در واقعیتهای درونش نداشتم ، تغییر بدم و در دست بگیرم. کاملا بخاطر دارم اون ضربه و شوکی رو که به حیطه ی ادراکی کوچک من در اون زمان اصابت کرده بود... ... امروز بعد از گذشت اینهمه سال ، وقتی در زمینه ی توسعه ی وب و سئو کار میکنم ، بازهم تجربه ی تاثیر بر واقعیتی که انسانهای دیگه در "جهانِ وب" با اون مواجه خواهند شد ، من رو به تامل و شگفتی وامیداره. تغییر سطوح واقعیتی که انسانها با اون مواجه میشن، برای من سرزمین سحرانگیزیه. تاثیر بر اون حیطه ای که قراره دیگران باهاش مواجه بشن ، به تو احساس مرموز و خاصی میده . حس نقش زننده ی یک خیال ... حس خنیاگر یک آوا ... حس معبر یک رویا ... همیشه سرگردان رویاهاییم... همیشه وقتی به آیات ابتدایی سوره ی نازعات فکر میکنم ، عجیب بهم میریزم: وَ النَّازِعاتِ غَرْقاً1وَ النَّاشِطاتِ نَشْطاً2وَ السَّابِحاتِ سَبْحاً3فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً4فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً5يَوْمَ تَرْجُفُ الرَّاجِفَةُ6تَتْبَعُهَا الرَّادِفَةُ7قُلُوبٌ يَوْمَئِذٍ واجِفَةٌ8أَبْصارُها خاشِعَةٌ9يَقُولُونَ أَ إِنَّا لَمَرْدُودُونَ فِي الْحافِرَةِ10 فالمدبرات امرا ... وقتی در پسزمینه ی یک سطح از واقعیت ، کدنویسی میکنی ، و Vision رو برای مخاطب تعیین میکنی و تغییر میدی ، با خودت فکر میکنی که پشت سطح واقعیت کنونیِ زندگی که تو باهاش درگیری ، چه کسی و یا چه کسانی در حال کدنویسی هستند؟ کدنویسی اونها ، چه ورطه ای از حقیقت رو در برابر تو به ظهور میاره ؟ و چه حیطه ای از "غیب"، برای تو مدفون میمونه؟ چطور میتونی به پشت اون کدها نفوذ کنی و هستی رو از ورای نمایشگر "جهان" نگاه کنی؟ آیا هستی در ورای نمایشگرش ، قابل رویت هست؟ آیا موسی هم همین درخواست رو از خدا کرد که با اون حادثه مواجه شد؟ و هزاران پرسش دیگه که منو آواره تر میکنن... "فالمدبرات امرا " همیشه من رو افسون میکنند ؛ چه اینکه اونها هستند که تعیین میکنند تو در واقعیتی که درش غوطه وری ، چی رو ببینی و با چی مواجه بشی؟ و من به شکلی باهاشون در سطح جهان وب همکارم ... براستی همکاران اونها در میان انسانهایی که در روزمرگیهامون براحتی از کنارشون رد میشیم کیا هستن؟ و "ناخودآگاه" ما چه نقشی در همکاری با اونها داره؟ افسون اینکه حقیقت ، در ورای اون کدنویسی ها به چه صورت و به چه شکلیه؟ تو رو از مرزهای ذهن به لبه های مغاک های دهشتناکی سوق میده ... چه میدیدیم اگر : لم یکن شیء مذکورا نبود ... ؟ فیلم "ورود" یکی از بی نهایت ترین فیلم هایی بود که دیدم. مخصوصا وقتی تمامیت فیلم را با نگاه زبانشناسی ، روانکاوی ، فیزیک و هنر در هم بیامیزی ، معجونی خارق العاده بدست می آوری. آگاهی از اینکه ما در "زبان" خلق شده و به دنیا می آییم ، هزاران کوچه ی تودرتو را در شهرِ فکرِ تو باز میکند. و وقتی درمیابی که "زبان" ، حیطه ی ادراک تو از تمامیت هستیست ، خود را در ورطه ای حقیر، گرفتار میابی . براستی پهنه ی ادراک ما ، چه گستره ای از تمامیت هستی را در بر گرفته ، وقتی که ما تنها در مغاکِ زبان خود ، " افتاده ایم " ؟! و تمامی تفاوتهای انسان و شامپانزه ها ، از کوچکترین قابلیتها گرفته تا بزرگترین دستاوردهای علمی و تکنولوژی ، همه و همه تنها بخاطر همان یک ژن متفاوت بوجود آمده است !!! حیرت انگیز است. انسانی که پیوسته بدنیال ارتباط به عوالم دیگر وجود ، سرگشته ی ارتباط با مراتب بالاتر در موجودات است ، اگر با موجودی مواجه شود که تنها به اندازه ی یک صدم در ژنتیک از او بالاتر باشد ، چگونه با او "ارتباط" بر قرار میکند؟ فصل مشترک آنها چه چیز میتواند باشد ؟ و "زبان" ، چه حیطه ای از درک متقابل برای آنها به میان میگذارد؟ آیا زبان ، پلی برای درک متقابل شامپانزه با انسان بوده است ؟ آیا زبان انسان ، قابلیت ادراک حیطه ی فراتر از خود را به او میدهد؟ "هستی" از چه زبانی برای برقراری ارتباط با انسان استفاده کرده است؟ آیا انسان توانسته این زبان را بشناسد؟ آنگاه که تو به وسعت زبانت میتوانی با مخاطبی در ارتباط قرار بگیری ، چه حیطه ای از هستی هنوز برای تو خاموش مانده است؟ تاریک و مسکوت ... وقتی با زبانِ موجودی آشنا میشوی ، میتوانی هستی را از نگاه او دریابی . و این ، درست به مثابه ی این است که در نقطه ی ادراک او بنشینی. و از منظر ادراکی او ، هستی را به نظاره بنشینی. درست مانند لحظه ای که سلیمان به مور لبخند زد ، وقتی که به مورچه های دیگر فریاد زد : بگریزید تا در زیر پای سپاهیان سلیمان لگدمال نشوید... همیشه مسحور لبخند سلیمانم ... وقتی به افق خیره میشوم ، همواره بدنیال زبانِ "هستیِ خلوت گزیده" میگردم. و زبانی را میجویم که برگزیده تا نگاهی او را بنگرد ، و گوشی صدایش را بشنود. و برگی را لمس میکنم ؛ و آب را ... و تن را ... و صدای او را میشنوم. آوا ... آن آوای سحرانگیز زیبایی ... چه پریشانی وسیعی ... لمس ... گرانش ... تن ... چه ژرف است آوای او ... پدر شدن ، بزرگترین اتفاق در زندگی یک مرد است . مهیب و سنگین ؛ همانند شکافته شدن یک کوه برای زمین . وقتی ازدواج میکنی ، از خود برون می آیی. سفری آغاز میکنی در برون خویش ؛ همچون سفر باد در گستره ی صحرا ... اما پدر که میشوی ، رجعت تو آغاز میشود. رجعت به اعماق خویش ... لحظه لحظه های کودک تو ، ورطه ورطه هاییست که به درون خویش باز میگردی . هر کلامش جادوییست برای بخاطر آوردن منشا ها ؛ و هر نگاه او آغازیست برای پایان یافتن تو . همچون به خاک نشستن باد بر سینه ی صحرا ... لمس خاک همیشه جادوییست . انجام هرچیز در سینه ی خاک رقم میخورد و مقبره ها همیشه در قلب خاکند ... خاک ، کتابیست لبریز از حافظه ی آفرینش. ذلک الکتاب ... وَمِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لَا يَعْلَمُونَ الْكِتَابَ إِلَّا أَمَانِيَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ و کودکت ، تورا به خواندن کتابت برمیگرداند . کلمات وجودش همچون حشری در پیش چشمانت صور میکشد ، و کلمه های وجودت را از اعماق مقبره های درونت برون فکنده ، و به عرصه ی قیامتت به رقص میکشاند. پدر شدن واقعه ایست طولانی در زندگی های تو . بسان مرگ که سفریست طولانی در امتداد هستی تو. تو در وادی دهرت سرگردانی بیش نیستی ؛ پرسه میزنی در لابلای آنچه که تو نیست. آواره ای در سیطره ی زمان : آنچه که زندگی اش میخوانی . اما پدر که میشوی ، مرگ تو آغاز میشود. بازگشت به خویش ... فیلم " شهر فرشتگان" را دیدم. "لمس" شاید همه ی آنچیزی بود که انسان به دنبال آن واله ی دنیا گشت. اشک... تن ... بوییدن ... و لمس خدا ... سوگند به لمس که تنهایی بزرگ است . اسم ها خلاقند. می آفرینند. و این جادوییست که انسان، در تفویض خلافت از سوی پروردگارش، به امانت گرفته است. گویی اسم ، ارتعاشیست از قدرت بی انتهای ربوبیت ، که در روح آدمی جاریست. ملکوت را با اسم نهادن بر ملایک به مُلک می آورد و از این جادو، بر مِلک خویش می افزاید. اینچنین است که رب النوع ها بدست انسان خلق میشوند و جان میگیرند ؛ تنها با اسم نهادن بر لمحه ای از ملکوت بی نام . اسم ها ورطه ای هولناکند از لمس جبروت بدست آدمی. بت ها تراشیده میشوند از کلمه ، و آنچنان جان میگیرند که بر خالق خویش سیطره میباند. لمس همیشه تیغیست دولبه. حیّ را میدماند و حیّ را میستاند. إِنْ هِيَ إِلَّا أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ ... و حقیقت اعلای عالم والاتر از اسم هاست. آنجا که اثری از تراشیده های آدمی نیست. ساحتی ماورای کلمات . ورطه ای بی نهایت تر از لمس.عالمی پیچیده در لفافه ی بی نامی. جهانی غنوده در سکوت ... أَوَّلُ اَلدِّينِ مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ اَلتَّصْدِيقُ بِهِ وَ كَمَالُ اَلتَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ اَلْإِخْلاَصُ لَهُ. وَ كَمَالُ اَلْإِخْلاَصِ لَهُ نَفْيُ اَلصِّفَاتِ عَنْهُ ... آنچه در اسم ها ادراک میکنی ، مخلوقاتیست فروریخته از خیال. و خداوند منزه است از خیال ها. و پاکست از وهم ها . حقیقت را با نامِ بی نامش بخوان ؛ که خدا در مِلک نمی آید ... زندگی روایت یک تبعید است. میشود دل باخت ، دوست داشت ، خنده زد ، اشک ریخت، حیرت کرد، در خود شعله کشید، در خود خاکستر شد، یخ زد، جاری شد، مثال بذر زندهای در حضور آفتاب بالید یا همچون شاخهی خستهای از هیبت غروب لرزید. اما داستان پر فراز و نشیب تو، همواره پیرنگی از تبعید دارد. ما را از دلمان تبعید کردهاند؛ و تمام تقلاهای ما اگر چه ضروری و خوب است، قادر نیست به تمامی بر معضل تبعید غلبه کند. این میان کسانی توانستهاند تبعیدگاه خود را دوست بدارند. خوشا احوال آنان. کسانی شب و روز را در جدالی جانکاه برای رهایی از تبعید سپری میکنند. مجاهدتی ارجمند و مبارک. کسانی هم هستند که پشت پنجره مینشینند و مینویسند. نوشتن، مستند کردن ماجرای تبعید است. انگار در تب و تاب نوشتن که چیزی جز خیره شدنِ بدون محافظ به حقیقت تبعید نیست، در جستجوی نغمهای هستیم. نغمهای که تسلاست. آشناست. و بوی خوش وطنی را که هرگز نداشتهای به تو ارزانی میکند. نویسنده واقعی از سرنوشت بیوطنی خود آگاه است. . . "..." عشق تنهایی را از بین نمیبرد. آن را کامل میکند. تمام فضا را به رویش میگشاید تا آن را آتش زند. عشق چیزی بیش از اشتعال نیست، مانند نقطهی سفید یک شعله. نقطهِ روشنی در خون. نوری در نَفَس. و نه چیزی بیش از این. با این وجود به نظرم میآید که تمام یک زندگی میتواند سبک باشد و بر این هیچ تکیه کند. سبُک، شفاف: عشق چیزی را که دوست دارد تیره نمیکند. تیره نمیکند چرا که در پی آن نیست که آن را در چنگ بگیرد. آن را لمس میکند بیآنکه در مُشت بگیرد. آزادش میگذارد تا بیاید و برود. دورشدنش را نظاره میکند... شش اثر، کریستین بوبن در مکتب "ذن" کلام عمیقی هست با این مضمون : " اگر حقیقت را آنجا که هستی نیافتی ، پس کجا میتوانی آنرا بیابی ؟ " حقیقت ورای اونچه که هست ، نیست . بردن منظر نظر بسمت افق های غریب ، راهی ناهموار و سخت نااستواره . درک این نکته بسیار اساسیه که بیهوده "اینجا" نیستیم. "جایی دیگر " همیشه ذهنیت و نقاط ادراکی رو بسمت و سوی وهم میکشونه. با سهراب که هم نشین میشی یاد میگیری خوب نگاه کردن رو . دقیق شدن در اجزای همه ی اونچه که اطرافت هست. زندگی و هستی لبریز از یاخته هاست . یاخته هایی که هریک اثر انگشت حقیقت بر روی بوم "بودن" ـه . این نگاه ، تو رو میاره در متن اکنون . خودِ بودن . خودِ زندگی . و تو رو جاری میکنه تو لحظه لحظه های زندگیت. گاهی اشتباه ما آدمها اینه که زندگی و سعادت و حقیقت رو در جایی ورای اونجا و اونچه که درونش هستیم کنکاش میکنیم. مسیری عبث و سرابی طاقت فرسا و مقصدی وهم آلود و دست نیافتنی. ... و حال اینکه حقیقت همینجاست . در همین آنِ زندگی من . همین لمحه از زندگی تو ! عادت بدی پیدا میکنیم در مسیر آموزشهامون . عادت به چیدمان هستی بگونه ای که ذهنِ جمعی بنحوی مسکوت ، ما رو بدان سمت سوق میده . و این چیدمان ها ، ما رو از بکر بودن محیطمون دور میکنه. و به همین سادگی اثر انگشت حقیقت رو از روی محیط اطرافمون پاک میکنیم. و اونوقت دیگه یشاخه گل ، تزیین گلدون روی میز اتاقمون میشه و حال اونکه پیش از اون لبخند خدا بود بر باغچه ی خونه. و اونوقت دیگه یه قلوه سنگ ، سرکوب خشم ماست بر سر یک انسان ؛ و حال اینکه پیش از اون نجوای سکوت ابدیت بود بر روی خاک ... گاهی نظم هامون تو زندگی ، آوای دل انگیز متن زندگیمون رو خاموش میکنه . امروز سمت تازه ای از کلام "ذن" رو دریافتم. وقتی از اداره برگشتم و اسباب بازیهای پسر کوچولوم رو پخش تو گوشه گوشه ی خونه دیدم انگار محتوای عظیمی درونم پیچید. برخلاف روزهای دیگه که همیشه همسرم خونه رو در نهایت تمیزی و مرتبی نگهمیداره ، امروز همچیز اثر انگشت لحظه لحظه های بازی های کودکانه ی پسرم با همسرم در شب پیش بود ، و من میتونستم با نگاه کردن به تک تک اونها ، لحظه لحظه های شب قبل رو که پیششون نبودم دربیابم. انگار میتونستم ببینم تک تک لحظه های بازیهاشون رو ... انگار میتونستم صدای خنده های شادشون رو بشنوم. انگار هنوز عطر تنشون جاری بود در فضای اتاق ... چه اشراق بزرگی بود برای من . برای درک متن زندگیم . برای درآغوش کشیدن روح پسرم. برای بوییدن عطر همسرم . گاهی چقدر قشنگه بکر بودن چیزها . تو اون لحظه یاد این جمله از مکتب ذن افتادم. و انگار اشراقی زیبا درونم نسبت به لمس حقیقت دست داد. واقعا اگر حقیقت رو در همینجاییکه هستی نیابی ، پس کجا میخواهی آنرا بیابی؟ بزرگترین اشراق ، دیدن رود جاری زندگیست . بزرگترین الهام ، شنیدن نفس های خانواده ایست که در آغوش گرفته ای. بزرگترین مکاشفه ، دیدن روح پاک و بی قرارِ کودکانه ی عزیزانته . و بزرگترین سیر و سلوک ، نگهداشتن خودته در همین "حال" . همیشه ی تاریخ ، ما از دریچه ی نگاه "کاتبان" به " آن مکتوب " نگریسته ایم. کاش برسد روزی که از دروازه ی نگاه " بینندگان " تماشاگر انوار حقیقت باشیم. چراکه کاتبان پر از واژه اند و اما بینندگان لبالب از لمس ... پ ن : ذلک الکتاب ... گاهی تنها یک موسیقی میتونه تو رو ببره به جهانی دیگه . گاهی تنها یک عطر میتونه تو رو وارد زندگی ای کنه که نکردیش! ... رایحه ای که میتونه تو رو در آمیزشِ یک آوا ، به عقب برگردونه ... عقبی که تو هیچگاه ازش حتی عبور نکردی ... گاهی ، فقط گاهی حتی خش خش برگهای زیر پات ، این جادو رو دارن که تو رو ببرن تا لحظه های گمشده ی زندگیت . اون لحظه هایی که فقط بخاطر یک تصمیم ، فقط بخاطر یک چشم بستن ، فقط بخاطر یک آه ، فقط بخاطر یک ندیدن ، بی اونکه زندگیشون کنی ، ازشون رد شدی و فقط خدا میدونه چققققدر از این شکافهای عمیق در روزهای زندگی ما بی اونکه حتی ازشون باخبر باشیم وجود دارن. روزمرگی و خوابگردی زندگی اونقدر ما رو در حالت محوی از بودن فرو برده که حتی نمیدونیم وجودمون چقدر از این شکافهای عمیق رو دنبال خودش میکشه. فقط خدا میدونه ما چقدر از زندگیمون رو زندگی نکردیم و رد شدیم. یه وقتی یه تکون مبهم از یک رایحه ، تو رو برمیداره میبره لابلای یکی از این شکافها تا پرسه ای کوتاه بزنی روزهایی رو که میتونستی توشون باشی و نبودی . تنها فریب ِ پیوستگیِ زمان در ذهن ماست که نمیذاره این خالی های زندگیمون رو ببینیم. اما گاهی که باخودت خلوت میکنی ، عمیقا وجود خلاهایی رو در روحت احساس میکنی. حس میکنی که چیزهایی هست که بوده اما بخاطرشون نمیاری. چیزهایی باید تو دستهات باشن اما نیستن . چیزهایی رو باید بخاطر بیاری اما تو حتی زندگیشون نکردی. کسانی رو بایست بشناسی اما نمیدونیشون ! پناه بر خدا از این شکافهای دهر ... دوزخ چیزی جز یادآوریِ از دست دادن این شکافها نیست ... دوزخ چیزی جز پرسه زدن در کوچه کوچه های گم کرده ی زندگی ما نیست... دوزخ چیزی نیست جز مرور زندگی هایی که فقط بخاطر فقدان "توجه" از دستشون دادیم ... كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ «38» إِلَّا أَصْحابَ الْيَمِينِ «39» فِي جَنَّاتٍ يَتَساءَلُونَ «40» عَنِ الْمُجْرِمِينَ «41» ما سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ «42» قالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ «43» ... (مدثر) هرکسی آویخته است بر یافته هایش . مگر یاران "یمین" ... ! که در باغهای بهشت از مجرمان میپرسند: چه چیز شما را در دوزخ سرگردان کرد؟ و مجرمان پاسخ میدهند که ما از "توجه کنندگان " نبودیم ... (تا مرگ ما را به دیدار آنچه از دست دادیم رسانید...) ... گاهی تنها یک عطر .... ... زندگی برای هرکسی نیمه شبهای زیادی رو رقم نمیزنه که میون یک بیابون ، لابلای نسیم سرد زمستون ، تنها در سکوت و سکر نیمه شب ، قدم بزنه. اما برای من رقم زده . سالهای سال ... با خودم فکر میکردم اگر این نیمه شبهای سرد و اون تنها قدم زدنها زیر نور ماه در زندگی من تقدیر زده نشده بود ، حیات چه طعم دیگری میتونست داشته باشه ؟ طعم حیات ، زاده ی چه سکوتها و چه رایحه هاییه ؟ گاهی در لحظه لحظه های قدم قدم هاییکه لابلای نیمه شبهای زندگیت در خلوت میون خودت و ماه برداشتی پرسه میزنی و گستره ی وهم انگیز حیات رو در لمس نسیم سرد پاییزی روی گونه های برهنه ات مزه مزه میکنی . زندگی عجییییب مثل یک رویاست ... چقدر خشنودم که شب رو میشناسم. ماه ، اگر شبگردهای کویری زمین نبودند ، چه تنها بود ! چه رازهایی رو روی دوش خود تحمل میکنه زمین _ این معبود و معبد دیرین ماه _ . دیوانه ی شبم ... این انیس قدیم . این رازدار ساکتِ نرم. این رفیق امن بیابان زندگی . همیشه از خودم پرسیده ام که اگر شب نبود ، من که بودم ؟؟؟ گاهی کسانی در زندگی تو قدم میزنن که خوب که نگاه میکنی ، اگر نبودند تو برای خودت ، غریب تر از آب بودی برای ماه ... مثل شب. زندگی برای هرکسی نیمه شبهای زیادی رو رقم نمیزنه که میون یک بیابون ، لابلای نسیم سرد زمستون ، تنها در سکوت و سکر نیمه شب ، قدم بزنه. اما برای من رقم زده . سالهای سال ... آواره های شب ، جهان دیگری دارند. جهانی ناآشنا برای خوابگردان روز . غریب و مجهول همچون جنون رقصی در التهاب یک موسیقی ، برای یک ناشنوا ... چه کسی میدونه التهاب های دیوانه کننده ی یک شبگرد رو ؟ عمریه که بادهای سرد نیمه شب بیابون رو میشناسم. عمریه آغشته ام به مستی های نیمه های شب. عمریه که دچار شبم ... در باغ قدم میزدم . چشمم برخورد به درختی که پاییز زده بود. تمامی برگهاش تن به باد خزان داده بودند جز تک برگی در بالاترین نقطه ی درخت که هنوز باتمام جان در برابر جفای خزان ایستاده بود ! مبهوت شدم ! از اینکه آن برگ شاید آخرین برگی از درخت بوده که قوت زمینی درخت به او میرسیده ؛ اما نیک تر که نگریستم او را اولین برگی دیدم که روزی آسمانی به او میرسیده : نور ... خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست... بیاد آن داستان دوران کودکی ام افتادم. دخترک بیمار و آن تک برگ امیدِ نقاشی شده بر روی درخت ... اما بعد خاطرم رفت بسمت فیلمی که چند روز پیش تر دیده بودمش : Reader . داستان تکان دهنده ای از اهمیت آن نور . آن رزق آسمانی . عشق ... درام آرامی که ابتدا با عشقی شورانگیز آغاز شد اما رفت بسمت یک عاشقانه ی آرام. آنقدر آرام که دیگر خوانده نشد ... جهانی فرومیپاشد آنگاه که امیدی در دلی بمیرد ... امید و عشق رزقیست آسمانی برای دلها که اگر روزی نباشد ، آن روز شامیست جاودانه . خزانی سرد ، خلودی در دوزخ و روزگاری بی زندگی . دچار باید بود و گرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد... و عشق صدای فاصله هاست صدای فاصله هایی که غرق ابهامند ... پسر کوچک سه ساله ی من از من میخواهد که فِلَشی را داخل پورت تلویزیون بگذارم. خیلی ساده میگوید: "میخوام کارتونی رو که دانلود کردی ببینم." چقدر جمله اش ساده است . اما همین جمله ی ساده من را بشدت تکان میدهد. وقتی ما کودک بودیم چنین جمله ای اصلا وجود نداشت. بعدها هم که بزرگ شدیم چقدر طول کشید تا مفهوم دانلود شدن بمرور برایمان جا بیفتد. اما برای پسرک من این واژه دیگر یک کلمه است . یک مفهوم کلی در متن زندگی . یک واقعیت اصیل و ازلی . مثل بازی. مثل نوشیدن. با خودم فکر کردم چه میشد اگر کلمه ها را به کودکمان نمی آموختیم؟ واقعا چه اتفاقی می افتاد؟ در درک آنها از هستی چه امری واقع میشد؟ اصلا درک هستی بدون کلمات امکان دارد؟ یاد روزی افتادم که خدا به آدم همه ی اسم ها را آموخت. حدس میزنم فرشتگان بی کلمه بودند چرا که آدم مامور به آموزش آنها شد. گویی آنها جایی ورای کلمات میزیستند. ساحتی ورای مفاهیم. جهانی پیش از زبان ... اما خداوند آدم را به جهان کلمات و مفاهیم هبوط داد. به جایی که هر کلمه ظرفیست برای ادراک عمیق تر هستی. و بدون کلمات انبساط و تکثر خلقت معنا نمیافت. گاهی فکر میکنم اگر به آنسوی واژه ها بازگردیم چه خواهد شد؟ پشت وحشت از گم کردن واژه ها چه جهانی میتواند باشد؟ آنجا که سکوت ماوا دارد. پشت سرزمین فرشته ها کجاست؟ در عمق نگاه و سکوت ... اگر صبحی بیدار شوم و هیچ واژه ای نداشته باشم برای فکر کردن و حرف زدن ؛ چه بر سر اینفورمیشن خواهد آمد؟ بر سر "بیان" ؟ چه چیزی از "من" باقی خواهد ماند؟ آن باقیمانده چیست ؟ او کیست ؟ فقط لحظه ای بیندیشیم... استاد میگفت : " خودآگاهی ، جزیره ی کوچکیست در اقیانوس بیکرانِ ناخودآگاهی..." پ ن: ذَٰلِكَ ٱلْكِتَٰبُ لَا رَيْبَ ۛ فِيهِ ۛ هُدًۭى لِّلْمُتَّقِينَ . ٱلَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِٱلْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَمِمَّا رَزَقْنَٰهُمْ يُنفِقُونَ ... پسرم تازه "اسم" اشکال هندسی رو یادگرفته بود. وقتی باهم تو جاده ها عبور میکردیم به هر تابلویی که کنار جاده بود میرسید ، اسم شکل هندسیش رو میگفت و چقدر ذوق میکرد که اونها رو میشناسه و میدونه!انگار که جهان اطرافش براش معنادار تر شده بود. پسرم توی اون سن و سال گمان میکرد با دونستن اسمِ اون شکلها ، اون اشیاء رو فهمیده. دایره ... مثلث ... مربع ... چه جهان ساده ی زیبایی ... تابلوهای خطر همگی چیزی نیستند جز مثلث هایی. پسرم نه معنای خطر رو میدونست نه معنای تابلوها رو و نه اونچه که در پشت ساخت و نصب اونها رخ داده . برای پسرم اونهمه تابلوهای توی جاده هیچی نبودند جز مثلثهایی و مربع هایی ... فقط یچیز این میان واضح بود: اینکه او فکر میکرد معنی اونها رو میدونه ! چه توهم بزرگی! یاد خودم افتادم . از کوچه پسکوچه های دنیا و زندگی رد میشم و در خودم گمان میکنم که با دونستن اسمِ چیزها، معناشونو میدونم . کوه ... دریا ... زمین ... مادر ... خدا ... بی اونکه ذات هیچکدوم رو لمس کرده باشم. هیچگاه نفهمیدم گنجشک اگر اسم نداشت چی بود؟ هیچگاه نفهمیدم اگر درخت اسم نداشت ، آیا متفاوت بود از کوه ؟ چقدر ظالمانه بزرگ میشیم . چقدر محو هبوط میکنیم به اسم ها ... لحظه لحظه های کودکی های پسرم برام فاش میکنه که چقققدر کودکم ! و چقدر اسیر جهل پنهان شده در لفافه ی اسمهام. از کودکی دونه دونه اسمها رو یاد گرفتیم بخیال اینکه باهستی بیشتر آشنا شدیم؛ و هربار پشت دروازه ی اونها موندیم و نشد که ذات چیزها رو لمس کنیم. و ذات ها دونه دونه پشت نام ها مدفون موندند ... با خودم فکر میکردم اگر یروز اسم ها همه از خاطرم برن ، جهان رو بسان کودکی تازه متولد شده ، چگونه میابم ؟ یاد نوزادی پسرم افتادم ؛ خنده ام گرفت . اون همه چیز رو میخورد ...

که با هم حرف نمیزنند
که همدیگر را غمگین میکنند
که هرگز دور یک میز غذا نخوردهاند...
شخصیتهایی در من اند
با دست هایم اسکناس های مرده را ورق میزنند
دست هایم را مشت میکنند
دست هایم را بر لبه ی مبل میگذارند
و همزمانکه این یکی مینشیند
دیگری بلند میشود...
که با برف ها آب میشوند
با رودها می روند
و سال ها بعد
در من میبارند...
که در گوشه ای نشستهاند
و مثل مرگ با هیچ کس حرف نمیزنند...
که دارند دیر میشوند
دارند پایین میروند
دارند غروب میکنند
و آن یکی هم نشسته است
رو به روی این غروب،چای میخورد...
که همدیگر را زخمی میکنند..
همدیگر را میکشند...
همدیگر را
در خرابههای روحم خاک میکنند ...









چندی پیش مطلبی خواندم پیرامون تفاوت DNA های انسان و شامپانزه ها . به نقل از آن مقاله ، بیش از 98 درصد DNA و 99 درصد ژنهای انسانها و شامپانزهها یکسان است .




چه کسی ما را تبعید کرده است؟ نمیدانیم.
از کجا تبعید شدهایم؟ نمیدانیم.
و آیا روزی نجات خواهیم یافت؟ پرندگان بهتر میدانند.

عشق آزادی است. آزادی با خوشبختی همراه نیست. با شادی همراه است. شادی در قلب ما مانند نردبانی از نور است. نردبانی که از ما بسی بالاتر میرود، که از خودش بسی بالاتر میرود: آنجا که دیگر هیچ چیز برای به چنگ آوردن وجود ندارد، غیر از آنچه دست نیافتنی است.



چقدر پرسه زدن تو کوچه های خاطراتی که حتی بوجودشون نیاوردی میتونه دردآور باشه . گاهی از هجوم اینهمه بی توجهی که در زندگی ما انسانهاست وحشت میکنم. ما تک تک لحظه هامون رو بی اونکه نگاهشون کنیم از دست میدیم. ما فقط لابلای بینهایت لحظه های مرده ی زندگیمون پرسه میزنیم. حال اینکه لحظه ها تنها محتاج نگاه ما بودن ... محتاج ذره ای درنگ ... لمحه ای توجه. و "صلات" چیست جز این "توجه" ...
میشناسم فرستاده ای رو که میگفت: من از دنیای شما عطر رو دوست دارم. و زن رو . و صلات رو ....




| Design By : Night |